سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی پست الکترونیک درباره
1 2 >

99/12/22
7:14 ع

مادری نابینا کنار تخت پسرش در مریض‌خانه نشسته بود و می‌گریست… 

فرشته‌ای فرود آمد و رو به طرف مادر گفت: ای مادر، من از جانب خدا آمده‌ام. رحمت خدا بر آن است که فقط یکی از آرزوهای تو را برآورده سازد، بگو از خدا چه می‌خواهی؟

مادر رو به فرشته کرد و گفت: از خدا می‌خواهم تا پسرم را شِفا دهد.
فرشته گفت: پشیمان نمی‌شوی؟
مادر پاسخ داد: نه! 

فرشته گفت: اینک پسرت شِفا یافت ولی تو می‌توانستی بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی…
مادر لبخند زد و گفت تو درک نمی‌کنی! 

سال ها گذشت و پسر بزرگ شد و آدم موفقی شده بود و مادر موفقیت‌های فرزندش را با عشق جشن می‌گرفت. پسرش ازدواج کرد و همسرش را خیلی دوست داشت… 

پسر روزی رو به مادرش کرد و گفت:  مادر نمی‌دانم چطور برایت بگویم، مشکل اینجاست که همسرم نمی‌تواند با تو یکجا زندگی کند. می‌خواهم تا خانه‌ای برایت بگیرم و تو آنجا زندگی کنی. 

مادر رو به پسرش کرد و گفت: نه پسرم من می‌روم و در خانه ی سالمندان با هم سن و سالهایم زندگی می‌کنم و راحت خواهم بود…
مادر از خانه بیرون آمد، گوشه‌ای نشست و مشغول گریستن شد. 

فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت: ای مادر دیدی که پسرت با تو چه کرد؟ حال پشیمان شده‌ای؟ می‌خواهی او را نفرین کنی؟
مادر گفت: نه پشیمانم و نه نفرینش می کنم. آخر تو چه می‌دانی؟ 

فرشته گفت:  ولی باز هم رحمت خدا شامل حال تو شده و می‌توانی آرزویی بکنی. میدانم که بینایی چشمانت را از خدا می‌خواهی، درست است؟ 

مادر با اطمینان پاسخ داد: نه!
فرشته با تعجب بسیار پرسید: پس چه؟ 

مادر جواب داد: از خدا می‌خواهم عروسم زنی خوب و مادری مهربان باشد و بتواند پسرم را خوشبخت کند، آخر من دیگر نیستم تا مراقب پسرم باشم. 

اشک از چشمان فرشته سرازیر شد و از اشک هایش دو قطره در چشمان مادر ریخت و مادر بینا شد…
هنگامی که زن اشک های فرشته را دید از او پرسید: مگر فرشته ها هم گریه می‌کنند؟
فرشته گفت: بلی! ولی تنها زمانی اشک می‌ریزیم که خدا گریه می‌کند.
مادر پرسید: مگر خدا هم گریه می‌کند؟!

فرشته پاسخ داد: خدا اینک از شوق آفرینش موجودی به نام مادر در حال گریستن است… 

[هیچ کس و هیچ چیز را در این دنیا نمی‌توان با مقام مادر مقایسه کرد]

 


  

99/5/21
4:33 ع

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در بین کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها در رابطه به موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند

و وقتی به موضوع خدا رسید، آرایشگر گفت : “من باور نمی کنم خدا هم وجود داشته باشد”.
مشتری پرسید: “چرا باور نمی کنی؟”

آرایشگر جواب داد: “کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد، به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت نباید درد و رنجی وجود داشت. نمیتوانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می داد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.”
مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد. چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “میدانی چیست؟! به نظر من آرایشگر ها هم وجود ندارند!”
آرایشگر گفت: “چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم.”
مشتری با اعتراض گفت:” نه. آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند. هیچکس مثل مردی که بیرون است. با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.”
آرایشگر: “نه بابا! آرایشگرها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.”
مشتری تائید کرد: “دقیقاً نکته همین است، خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند، برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد!”

 


  

99/4/20
5:49 ع

در زمان موسی علیه السلام خشکسالی پیش آمد!

آهوان در دشت،
خدمت موسی علیه السلام  رسیدند که ما از تشنگی تلف می شویم و از خداوند متعال در خواست باران کن!

موسی به درگاه الهی شتافت و داستان آهوان را نقل نمود!

خداوند فرمود:
موعد آن نرسیده،
موسی هم برای آهوان جواب رد آورد!

تا اینکه یکی از آهوان داوطلب شد که برای صحبت و مناجات بالای کوه طور رود،
به دوستان خود گفت:
اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانید که باران می آید وگرنه امیدی نیست!
آهو به بالای کوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد،
اما در راه برگشت وقتی به چشمان منتظر دوستانش نگاه کرد ناراحت شد!
شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت:
دوستانم را خوشحال می کنم و توکل می نمایم،
تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست!

تا آهو به پائین کوه رسید باران شروع به باریدن کرد!

موسی علیه السلام معترض پروردگار شد،
خداوند به او فرمود:
همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و این پاداش توکل او بود!


  

99/3/25
3:9 ع


دو گدا بودند یکی بسیار چاپلوس و دیگری آرام و ساکت .

گدای چاپلوس وقتی شاه محمود و یا وزیرنش را می دید بسیار چاپلوسی می کرد و از سلطان محمود تعریف می کرد و هدیه میگرفت ولی اون یکی ساکت بود .

اون گدای چاپلوس روزی به گدای ساکت گفت چرا تو هم وقتی شاه رو می بینی چیزی نمیگی تا به تو هم پولی داده بشه.

گدای ساکت گفت: کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه؟

برای سلطان محمود این سوال پیش اومده بود،  که چرا یک گدا ساکته و هیچی نمی گه.

وقتی از اطرافیان خود پرسید . به او گفتند که این گدا گفته کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه؟

سلطان محمود ناراحت شدو گفت حالا که اینطوری فکر می کنه فردا مرغی بریان شده که در شکمش الماسی باشد را به گدایی که چاپلوسی می کند بدهید تا بفمد سلطان محمود خر کیه .

صبح روز بعد همین کار را انجام دادند غافل از اینکه وزیر بوقلمونی برای گدا برده و گدای متملق سیر است.

پس وقتی که مرغ بریان شده را به او دادند او که سیر بود مرغ را به گدای ساکت داد و گفت : امروز چند سکه درآمد داشتی و او گفت سه سکه .

گدای متملق گفت: این مرغ رو به سه سکه به تو می فروشم و آن گدا قبول نکرد و آخر سر پس از چانه زنی مرغ  بریان را بدون دادن حتی یک سکه صاحب شد.

لقمه اول را که خورد چشمش به آن سنگ قیمتی افتاد و به رفیق خود گفت فکر می کنم از فردا دیگه همدیگر را نبینیم .

فردای آن روز سلطان محمود دید که باز گدای متملق اونجاست و گدایی می کنه از او پرسید چرا هنوز گدایی می کنی ؟

گفت: خوب باید خرج زن و بچه ام را درآورم .

سلطان محمود با تعجب پرسید : مگر ما دیروز برای شما تحفه ای نفرستادیم ؟

گدای متملق گفت: بله دست شما درد نکنه وزیر شما قبل از اینکه شما مرغ را بفرستید بوقلمونی آوردند و من خوردم چون من سیر بودم مرغ را به رفیقم دادم و دیگر خبری هم از رفیقم ندارم .

سلطان محمود عصبانی شد و گفت: دست و پایش را ببندید و به  قصر بیاریدش

در قصر به گدا گفت بگو کارو باید خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه .

گدا این را نمی گفت و سلطان محمود میگفت بزنیدش تا بگه 

سلطان خطاب به گدای چاپلوس میگفت :  من می گم تو هم بگو

کار خوبه خدا درستش کنه سلطان محمود خر کیه ؟

 


  

98/12/20
4:1 ع

روزگاری پادشاهی بود که وزیری داشت که همیشه همراه پادشاه بود و هر حادثه و اتفاق خیر یا شری که برای شاه می افتاد،به پادشاه میگفت : "حتما حکمت خداست!" تا اینکه روزی پادشاه دستش را با چاقو برید و وزیر مثل همیشه گفت: «بریده شدن دستت حکمتی دارد! »

شاه این بار بسیار عصبانی شد و به شدت با وزیر برخورد کرد و او که به حکمت این اتفاق معتقد نبود، وزیر را به زندان انداخت. فردای آن روز طبق عادت به شکارگاه رفت، ولی این بار بدون وزیر بود. پادشاه مشغول شکار بود که عده ای از مردان بومی او را گرفتند و خواستند پادشاه را برای خدایانشان قربانی کنند. ولی قبل از قربانی کردن، متوجه شدند دست پادشاه زخمی است و آنان تنها قربانی سالم و بدون نقص می خواستند. به خاطر همین پادشاه را آزاد کردند. پادشاه به قصر برگشت و پیش وزیر در زندان رفت و قضیه را برای او نقل کرد و گفت:« حکمت بریده شدن دستم را فهمیدم ولی حکمت زندان رفتن تو را نفهمیدم!»

وزیر جواب داد:« اگر من زندان نبودم حتماً با تو به شکار می آمدم و من که سالم بودم به جای شما حتماً قربانی می شدم.»


  

98/7/8
10:13 ع

روزگاری پسرکی فقیر برای گذران زندگی و تأمین مخارج تحصیلش دست‌فروشی می‌کرد؛ از این خانه به آن خانه می‌رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می‌کرد. تصمیم گرفت از خانه‌ای مقداری غذا تقاضا کند. به طور اتفاقی در خانه‌ای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.

دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر به آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟»

دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.»
پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری می‌کنم.»
سال‌ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی‌اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.

زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه‌اش را جلب کرد. چند کلمه‌ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند: «بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است!»


  

98/5/5
4:3 ع

 

کوهنوردی جوان می‌‌خواست به قله‌ بلندی صعود کند. پس از سال‌ها تمرین و آمادگی ، سفرش را آغاز کرد. آنقدر به بالا رفتن ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد.

به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی‌شد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همان‌طور که داشت بالا می‌رفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد.

سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد. داشت فکر می‌‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد.

در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن!

ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می‌خواهی؟

کوهنورد گفت : نجاتم بده خدای من!

 -آیا به من ایمان داری؟

کوهنورد گفت : آری. همیشه به تو ایمان داشته‌ام

 -پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!

کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بی‌تردید از فراز کیلومترها ارتفاع.

گفت: خدایا نمی‌توانم.

– آیا به گفته من ایمان نداری؟

کوهنورد گفت : خدایا نمی توانم. نمی‌توانم.

روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده کوهنوردی در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود

و تنها دو متر با زمین فاصله داشت...

 


  

ترجمه از وردپرس به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ