سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی پست الکترونیک درباره

94/4/14
1:9 ع

پیرمردی با همسرش در فقر زیاد زندگی میکردند 

هنگام خواب ، همسـر پیـرمرد از او خواست تا شـانه ای برای او بخرد تا موهایش را سر و سامانی بدهد.
پیرمرد نگاهی حزن آمیز به همسرش کرد و گفت که نمیتوانم بخرم
حتی بند ساعتم پاره شده و در توانم نیست تا بند جدیدی برایش بگیرم.
پیرزن لبخندی زد و سکوت کرد...

پــیـرمرد فردای آن روز بعد از تمام شدن کارش به بازار رفت و ساعت خود را فروخت و شــانه ای برای همسـرش خرید...
وقتی به خانه بازگشت شانه در دست با تعجب دید که همسرش موهایش را کوتاه کرده است و بند ساعت نو برای او گرفته است .
مات و مبهوت اشک ریزان همدیگر را نگاه میکردند.
اشک هایشان برای این نیست که کارشان هدر رفته است برای این بود که همدیگر را به همان اندازه دوست داشتند و هرکدام به دنبال خشنودی دیگری بودند.


به یاد داشته باشیم:
اگر کسی را دوست داری یا شخصی تو را دوست داشته باشد باید برای خشنود کردن او سعی و تلاش زیادی انجام دهی..

عشــق و محـبت به حرف نیـست بایـد به آن عمــــل کرد...


 


  

ترجمه از وردپرس به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ