91/5/4
7:55 ع
شما باهم زاده شده اید و باید که پیوسنه با هم باشید. با هم باشید تا ان همگام که مرگ بالهای عمرتان را بر کند.
حتی در خاطره خاموش خداوند نیز با هم باشید.
اما بگذارید با هم بودنتان را فضایی در میان باشد،
و بگذارید که بادهای آسمان بین شما در رقص و پایکوبی باشند.
یکدیگر را دوست بدارید اما، از عشق زنجیر مسازید؛
بگزارید عشق همچون دریایی مواج میان ساحلهای جانتان در تموج و اهتزاز باشد.
جامهای یکدیگر را پر کنید اما از یک جام منوشید.
از نان خودبه یکدیگر هدیه دهید اما هر دو از یک قرص نان تناول مکنید.
بهشادمانی با همبرقصید و آواز بخوانید اما بگذارید هر یک برای خود تنها باشید.
همچون سیمهای عودکه هر یک در مقام خود تنهاست, اما همه با هم به یک آهنگ مترنمند.
دلهایتان رابه هم بسپارید اما به اسارت یکدیگر ندهید.
زیرا تنها دست زندگی است که میتوانددلهای شما را در خود نگه دارد.
در کنار هم بایستید, اما نه بسیار نزدیک:
ازآنکه ستونهای معبد به جدایی بار بهتر کشند,
و بلوط و سرو در سایه هم به کمال رویش نرسند.
91/5/4
7:38 ع
در زمان قدیم ؛ روزی یک شخص مومن و ثروتمند ؛ برده یا بنده و یاغلامی را خرید و به منزل آورد و در منزل از او پرسید :
نام توچیست ؟
غلام گفت : هرچه صدایم کنی !
پرسید : چه کار بلدی ؟
غلام گفت : هر کاری بگوئی ؛ انجام میدهم !
پرسید : چه غذائی میخوری ؟
غلام گفت : هر چه بدهید ؛ میخورم !
پرسید : کجا می خوابی ؟
غلام گفت : هر کجا شما بگوئی ؛ می خوابم !
آن مرد با ناراحتی گفت : تو مرا مسخره کرده ای ؟ این چه جوابهائی است که می دهی ؟
غلام گفت : مگر نه این است که من بنده شما هستم ؟
آن مرد گفت : بله !
غلام گفت : کدام بنده ای به صاحب خود میگوید : به من فلان غذا را بده و مرا فلان اسم صدا کن و فلان کار را به من بده و فلان محل را برای خواب من آماده کن و....... صاحب من شما هستید و هر کاری که خواستی با من میتوانی بکنی و کار من فقط اطاعت است .
آن مرد باخود فکر کرد و پیش خود گفت : اگر راه ورسم بندگی این است که غلام می گوید.
پس چطور من بندگی خدا را میکنم ؛ که هی میگویم چرا این را به من ندادی و فلان چیز را به من بده و من را اینکاره کن .... هی دستور می دهم و ...
91/5/1
6:58 ص